کد خبر ۲۹۳۸۰ ۱۲۴۹ بازدید انتشار : ۲۴ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۸

سه روایت از زندگی سه بانوی معتاد

شنیدن سرگذشت غم‌انگیز سه بانو که در سنین پایین طعم مادر شدن را چشیده‌اند و هر یک بنا به دلایلی قدم در مسیر اعتیاد و مواد مخدر گذاشته‌اند می‌تواند نکته و اندرز خوبی برای دختران جوان امروزی باشد.

به گزارش قم نا ، اگر به سمت کوه سفید که دارای جاده کویری است در مسیر قمرود حرکتی کنی هر از گاهی درختانی را می‌بینی که خشک شده‌اند اما با این همه هنوز سر پا هستند.

در همین جاده چندین تابلو کمپ ترک اعتیاد را می‌بینی که در آن افرادی هستند که دیروز بنا به بیماریشان مانند همین درختان جاده بدون هیچ برگ و ثمری هستند اما با حضور در این کمپ‌ها نمی‌خواهند تنها سرپا باشند سعی دارند باردار شوند و ثمری برای اطراف خود داشته باشند، هرچند سایه‌ای کوچک برای یک نفر.

در یکی از همین کمپ‌ها سه بانو هستند که در سنین پایین طعم مادر شدن را چشیده‌اند و هر یک بنا به دلایلی قدم در مسیر اعتیاد و مواد مخدر گذاشته‌اند، هر یک از این بانوان سرگذشت‌های غم‌انگیز دارند که شنیدن حرف‌هایشان نکته و اندرز خوبی برای دختران جوان دارد.

مینا 30 ساله، یکی از این بانوان است که لبخند از لبانش محو نمی‌شود، یکی از دندان‌هایش شکسته است و معتقد هست همین افتادگی دندان برایش درس عبرتی است.

مینا در یک خانواده متعصب اهوازی بزرگ شده است، در سن 12 سالگی با مردی که 17 سال از او بزرگ‌تر بود مجبور می‌شود ازدواج کند، از همان روزهای نخست متوجه اختلاف نظر‌ها و تعصبات بیش از اندازه همسرش می‌شود اما از آنجایی که نمی‌توانسته مخالفت کند مجبور به سکوت می‌شود، پس از اینکه صاحب دو دختر می‌شوند، همسرش تصمیم می‌گیرد برای کار به قم مهاجرت کنند.

 مینا از آنجایی که اندکی با حرفه آرایشگری آشنا بوده است، در آرایشگاهی در نزدیکی منزلشان مشغول کار می‌شود، « همین آرایشگاه رفتن باعث شد از همسرم طلاق بگیرم و زن محمد همسر دومم شم».

یکی از زنانی که هر از چندگاهی به آرایشگاه می‌آمده است از اختلاف سنی و تعصبات همسر مینا آگاه می‌شود و در میان صحبت‌هایشان از مینا می‌خواهد که از همسرش جدا و زن برادرش شود.

مینا می‌گوید: چند باری که برادرش را دیده بودم بسیار او را مهربان دیدم و از آنجایی که اختلاف سنی کمی داشتم تصمیم گرفتم از همسرم جدا شوم و زن محمد همسر دومم شوم.

مینا چنان شیفته همسر دومش می‌شود که بدون اینکه به سرنوشت و آینده دو دخترش توجهی کند از همسر اولش طلاق می‌گیرد و با محمد ازدواج می‌کند.

مینا کمی مکث می‌کند و با صدای که بغضش کاملا مشخص است ادامه می‌دهد: «همان روزهای اول متوجه شدم که همسرم معتاد است، هر زمانی که مواد مصرف می‌کرد به من می‌گفت من برای نشان دادن عشقم به تو مواد می‌کشم تو هم مواد بکش تا جواب دوست داشتن من را بدهی و من غافل از همه جا شروع به کشیدن مواد می‌کردم.

مینا با کشیدن هروئین در مسیر اعتیاد گام برمی‌دارد، اوایل کشیدن مواد مخدر برایش سرشار از لذتی بوده است که بنا به گفته خودش هیچگاه این لذت را کسب نکرده بوده اما پس از مدتی دیگر این لذت را نمی‌توانسته به دست بیاورد و همین امر سبب می‌شود تا روز به روز میزان مصرف خود را بالا ببرد به گونه‌ای که روزی مبلغ 70 تا 80 هزار تومان را برای تهیه مواد مخدر حالا یا کراک یا هروئین هزینه می‌کرده است.

چندی نمی‌گذرد که همسرش به جرم مصرف مواد مخدر به زندان می‌افتد، مینا که برای بار سوم طعم مادر شدن را می‌چشد، شروع به ترک اعتیاد می‌کند، هشت ماه در پاکی به سر می‌برد تا اینکه همسرش به مرخصی می‌آید و شروع به مصرف مواد می‌کند. مینا در حالی که دستانش را مشت کرده است، می‌گوید:‌ وقتی شروع به مصرف کرد به او گفتم که دارم وسوسه می‌شوم و او هم مواد را به دستم داد و گفت بکش و من نیز لغزش کردم و بار دیگر به سمت مواد رفتم.

هنگامی که مرخصی همسرش تمام می‌شود، مینا که حال مصرف موادش بیش از گذشته شده است برای تهیه موادش در دام افراد دیگری می‌افتد تا دچار درد خماری نشود.

اما در همان روزها یکی از همین افراد خسته از هزینه‌هایی که برای مینا می‌کند او را به شدت کتک می‌زند و همین کتک‌ها موجب می‌شود تا دندان مینا بشکند و او خسته از مصرف مواد خود اقدام به ترک مواد می‌کند اما از آنجایی که خداوند بندگانش را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند با یکی از افراد خیر آشنا می‌شود و تلاش دارد طلاق مینا را از همسرش بگیرد و در این میان فرزند هشت ماهه مینا را به او تحویل می‌دهد تا مینا پس از ترک کامل بتواند زندگی تازه‌ای را آغاز کند.

در حالی که به سختی صدایش شنیده می‌شود می‌گوید: ای کاش مادرم کمی مرا درک می‌کرد، الان دو ماه است که پاک هستم، مادرم دیروز به دیدنم آمده و می‌گوید که مرا باور ندارد و باید به او تعهد بدهم، در آن چند دقیقه مرا هر لحظه مورد نفرین قرار داد.

دو دختر بزرگ مینا هر از چندگاهی به مادرشان سر می‌زنند و می‌دانند که مادرشان قربانی افکار سنتی و بی‌محبتی پدرشان شده است و معتقدند که اگر تنها کمی خانواده مادرش و پدرشان کمی از تعصباتشان کم می‌کردند امروز مادرشان در این جایگاه قرار نداشت.

مینا امیدوار است که پس از ترک یک آرایشگاه راه‌اندازی ‌کند و در کنار سه فرزندش زندگی تازه‌ای را آغاز ‌کند.

پس از پایان صحبت‌هایش با صدای بلند می‌خندد و می‌گوید: زندگی هنوز ادامه دارد.

ویدا 29 ساله هم از بازی عجیب روزگار می‌گوید و ادامه می‌دهد: 29 ساله هستم در یک خانواده چهار نفره بزرگ شدم، عزیز پدر و مادرم بودم، در 11 سالگی نامزد کردم، دو ماه بعد از نامزدی پدرم که راننده ماشین سنگین بود به همراه مادر تصادف کرده و فوت کردند، همسرم برای نخستین بار به بهانه فراموشی داغ پدر و مادرم سیگار را به دستم داد. از آنجایی که یک برادر کوچک‌تر از خود داشتم زندگیمان را هر چه زودتر آغاز کردیم، پس از مدت کوتاهی متوجه شدم همسرم معتاد است و من نیز به تبع او معتاد شدم، در سن 14 سالگی با وجود یک فرزند پسر از همسرم جدا شدم.

ویدا مشکلات زیادی را در زندگی تحمل می‌کند، برادرش در سن 21 سالگی به دلیل حمل یک کیلو و 50 گرم کراک به زندان می‌افتد و در سن 24 سالگی اعدام می‌شود، هنوز چند ماهی از اعدام برادرش نمی‌گذرد که پسر 14 ساله‌اش از طبقه دوم منزل سقوط می‌کند و در دم فوت می‌کند.

همه این مشکلات سبب می‌شود تا بار دیگر ویدا برای فراموشی غم‌های که دارد به سمت مواد مخدر گرایش پیدا کند، اما می‌گوید: مواد از هر نوعی که باشد تنها چند روز اول لذت بخش است پس از چند روز هیچ فایده‌ای ندارد.

ویدا پس از مدتی بنا به خواسته خودش به کمپ می‌آید و امروز در پنجاهمین روز پاکی خود به سر می‌برد.

اما از همه غم انگیزتر سرگذشت مریم 23 ساله است.

پدر مریم معتاد بوده است، در سن 12 سالگی مریم با پسردایی پدرش که 27 ساله بوده است ازدواج می‌کند، در سن 15 سالگی مادر می‌شود، مریم در حالی که به شدت گریه می‌کند، می‌گوید: هنوز یک روز از به دنیا آمدن فرزندم نمی‌گذشت که پدر و همسرم، فرزند دلبندم را به 100 گرم کراک فروختند.

مریم آن روزها از خانه فرار می‌کند و از همسرش جدا می‌شود، پس از جدایی مدتی کارتن خواب می‌شود، بنا به گفته خودش فدایی عشق‌های هوسی می‌شود و بالاخره مریم نیز به جرم مصرف مواد مخدر به پنج سال حبس محکوم و پایش به زندان باز می‌شود. در زندان برای بار دوم مادر می‌شود، تا دو سالگی فرزندش را در زندان بزرگ می‌کند اما بالاخره پس از دو سال بهزیستی فرزندش را از او می‌گیرند.

مریم در حالی که به سختی سعی می‌کند بغض نشکند، می‌گوید: بهزیستی سرپرستی فرزندم را به خانواده‌ای داد و برای بار دوم هم نتوانستم برای فرزندم مادری کنم.

از همان روزی که از زندان آزاد می‌شود به کمپ می‌آید تا از پاکی خود اطمینان حاصل کند، در حالی که گریه می‌کند می‌خندد و می‌گوید: هر که مرا امروز ببیند گمان می‌کند زنی 40 ساله هستم.

قصه مینا، ویدا و مریم را می‌شنوم، در آخر می‌خواهم حرف آخرشان را بگویند، هر سه به مینا نگاه می‌کنند و مینا شروع می‌کند: ای کاش دختران قبل از فرار از خانه کمی به عاقبت کارشان فکر کنند، ای کاش پدر و مادرها کمی دست از تعصبات جاهلانه خود دست برمی‌داشتند و برای فرزندانشان پیش از مادر و پدر بودن دوست می‌شدند، ای کاش مردم ما زنان معتاد را تنها کمی درک می‌کردند و پیش از هر گونه قضاوتی از ما می‌پرسیدند چه بر سرتان آمد که به سراغ مواد مخدر آمدید چه شد که امروز زندان و اعتیاد و دیگر فسادهای اجتماعی را تجربه کرده‌اید و در آخر ای کاش دست کمک به سوی ما دراز کنند و ما را عضوی از جامعه بدانند.

******************

گزارش از زینب پاسبان

منبع : فارس