کد خبر ۲۵۱۸۹ ۱۵۲۵ بازدید انتشار : ۲۶ فروردین ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۳

آخرین دیدار شهید احمدلو و آرزوی دیدار دوباره مادر

خاک ایران با خون شهدایی که برای دفاع از خاک و ناموسشان دلیرانه مقابل دشمن ایستادند رنگین شده است و شهید احمدلو از زمره نخستین شهدای ارتشی جنگ است.

به گزارش قم نا ، اینجا ایران، سرزمین دلیر مردان و پاکبازان و عاشقان شهادت است. اینجا سرزمینی است که وجب به وجب آن با خون دل و دیده پاسداری شده است. اینجا مادران سرزمین من کودکانشان را با مهر امام حسین (ع) سرور و سالار شهیدان پرورانده‌اند. اینجا کشوری است که در هر شهری بوی بهشت می‌آید. بهشتی که به آن گلزار گفته می‌شود و این گلزارها قطعه قطعه شده است و میعاد گاهی برای غزل‌های ایران است غزل‌هایی که گاهی سر ندارند.

برگ‌های تقویم را ورق میزدم که روز 29 فروردین توجهم را جلب کرد و مرا در خود فرو برد. با خود اندیشیدم که این روز باید روز بزرگی باشد که در تقویم ملی ایران به ثبت رسیده است و یا اینکه نام آوری‌های سربازان و دلیر مردان ارتش به قدری بوده است که یک روز را برای آنان نامگذاری کرده‌اند.

با بنیاد شهید استان قم تماس گرفتم و از آنان خواستم که خانواده نخستین شهید و دلاورمرد ارتش کشورم که از شهر قم عازم جبهه‌ها شده بود را به من معرفی کنند و آنها سرلشکر علی احمدلو و خانواده‌اش را به من معرفی کردند.

خانه‌ این شهید در یکی از محله‌های قدیمی شهر قرار داشت. خیابان امامزاده ابراهیم جایی بود که مادر شهید در خانه‌ای کوچک همراه با پسر و عروسش زندگی می‌کرد.

زندگینامه شهید علی احمد لو را مطالعه می‌کنم. سال 1336 در خانواده مذهبی در استان قم به دنیا آمد و سومین فرزند خانواده‌ای هفت نفره بود که پس از اخذ مدرک دیپلم وارد ارتش شد و پس از صدور فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگان‌های نظامی به فرمان امام لبیک گفت و به خیل مردم انقلابی و مومن ایران اسلامی پیوست و پس از مدتی بنا به فرمانی از سوی امام (ره) که پس از سرنگونی رژیم طاغوت مبنی بر دعوت به بازگشت به ارتش بود، صادر شد به ارتش بازگشت.

با آغوشی باز قبول مسئولیت کرد و در همان ابتدا برای حفظ و پایداری نهال نوپای نظام اسلامی برای مقابله با منافقین، به غرب کشور اعزام و با دلاوری‌های خود توانست منطقه عملیاتی را از وجود ناپاکان پاک بگرداند.

شهیداحمدلو پس از حمله نابرابر و ناجوانمردانه صدام علیه ایران اسلامی، که میقات خود را در جبهه‌ها دیده بود برای دفاع از جان و ناموس خاک میهن اسلامی باری دیگر به فرمان امام (ره) لبیک گفت و به عنوان فرمانده گردان 153 لشکر 77 خراسان به جبه‌های حق علیه باطل شتافت.

از مادر شهید احمدلو درباره آخرین دیدارشان می‌پرسم؛ «فاطمه صفا» پیرزنی با قد خمیده بود که با شنیدن نام پسر شهیدش با دو دست سرش را گرفت و گفت: چه بگویم از پسری که گلی بی‌همتا در بوستان زندگی‌ام بود و خدا امانتش را پس گرفت.

روزی که علی برای آخرین بار به خانه آمد من به امور خانه مشغول بودم که دیدم علی با لباس نظامی از در حیاط وارد شد. چند روزی می‌شد که برای ماموریت رفته بود وقتی دیدمش با خود گفتم خدا را شکر که پسرم برگشت. سلام کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. به رسم خواهران و برادرانش او را علی آقاجان صدا زدم و به او گفتم پسرم بنشین تا برایت چای بیاورم، دستش را روی دهانش گذاشت و به من گفت: مادر عزیزم، من آمده‌ام فقط شما را ببینم و زود بروم. با تعجب به او گفتم پسرم تو تازه آمده‌ای کجا با این عجله؟ با گفتن این جمله برادرش از در وارد شد که علی از او خواست به صدای سوت قطار گوش دهد و هنگامی که صدای سوت سوم قطار را شنید به علی بگوید.

علی رو به من کرد و گفت: مادر جان می‌دانی که در کشور جنگ است و من عازم مناطق جنگی هستم باید با نیروهایم در این مناطق مستقر بشوم و به رزمنده‌ها مهمات برسانم. مراقب خودت باش.

اشک از چشمان پیرزن ناتوان جاری شد مادری 92 ساله که هر چه از پسرش می‌گوید در نهایت جمله‌اش را با قطرات اشک خاتمه می‌دهد. با صدایی بریده بریده ادامه داد که علی نخستین باری بود که با لباس نظامی به خانه می‌آمد تا آن زمان جوان رعنایم را با چنین هیبتی ندیده بودم. صورتش مانند ماه می‌درخشید مشغول صحبت با من بود که پسر کوچکم محمد آمد و به علی گفت که قطار آماده حرکت است. علی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.

بغض و اشک راه صحبت کردن را از نفس‌های مادر گرفته بود که برادر شهید احمدلو ادامه می‌دهد.

محمد احمدلو از خاطرات برادرش می‌گوید... زمانی که برادر از وی خواست که به راه آهن برود و او با سرعت خود را به راه آهن رسانده بود. زمانی که برای آمدن قطار انتظار می‌کشید تا برادر را به میعادگاه عاشقان بدرقه کند.

سوت سوم به صدا در آمد از خانه تا ایستگاه قطار فاصله‌ای نبود و علی همراه من سوار موتور شد و از من خواست که با سرعت خودم را به قطار برسانم به دلیل تاریکی خیابان تصادف کردیم و برادرم به زمین افتاد و از حال رفت. با آبی که مردم به صورتش پاشیدند از جا پرید و پرسید چند دقیقه است که به این حالت افتاده‌ام و بدون توجه به درخواست مردم برای رفتن به بیمارستان راه ایستگاه قطار را پیش گرفت.

بچه‌های مردم مانند گل در حال پرپرشدن هستند و من بخاطر یک ضربه ساده به بیمارستان بروم این سخنانی بود که علی آقا به زبان آورد و با صدای بلند گفت: محمد... موتورت را روشن کن داداش و مرا به سرعت به ایستگاه برسان.

قطار آماده حرکت شد علی مرا در آغوش گرفت و بوسید گویا کسی به قلب من الهام کرد که تا می‌توانی برادرت را ببین. چون آخرین باری است که او را می‌بینی تا می‌توانستم علی را نگاه کردم دلم می‌خواست یک‌بار دیگر آن آغوش علی را درک کنم.

درمورد اخلاق شهید احمد لو پرسیدم که گلی خواهر شهید احمدلو که در تمام طول صحبت مادر و برادر خیره به قاب عکس برادرش است گفت: از اخلاق شهیدمان چه بگوییم که هرچه بگوییم شاید شبیه به یک قصه باشد چند باری که به خانه آمد متوجه شدیم،‌ پیراهنی که صبح هنگام خارج شدن از خانه به تن داشته است به تنش نیست علت را جویا شدیم یا می‌گفت هدیه کرده‌ام به فقیر و یا یکی از رفقا از رنگش خوشش آمد هدیه کردم.

امکان نداشت که علی وارد کوچه بشود و تمام بچه‌ها از دیدنش خوشحال نشوند تمام بچه‌ها و حتی بزرگترها به خاطر احترامی که برایش قائل بودند او را علی آقا جان صدا می‌زدند.

lز روز خاکسپاری شهید برایمان گفت؛ هنگامی که خبر شهادت علی به ما رسید دیگر نمی‌دانستیم کجای دنیا هستیم. تمام خیابان‌های مسیر تشیع علی تعطیل بودند از حرم حضرت معصومه (س)‌ تا خیابان امامزاده ابراهیم (ع)‌ چهار ساعت طول کشید تا جنازه به محل دفن که امامزاده ابراهیم (ع) بود برسد. همه آمده بودند پیر و جوان همه با اسفند و نقل و شکلات از جنازه علی استقبال می‌کردند و فریاد می‌زدند عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، شهید علی احمدلو پیش خداست امروز، قیامتی در شهر برپا بود. همه برای تسلیت به خانه ما می‌آمدند. علی از نخستین شهدای جنگ بود تمام مردم بر خودشان وظیفه می‌دانستند که به سرسلامتی خانواده شهید بیایند.

پدرم پس از خاکسپاری علی نماز خواند و رو به قبله دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا ...این قربانی را از ما بپذیر.

از مادر شهید خواستم به عنوان آخرین کلام با علی آقا جانش حرف بزند، گریه می‌کند و با لحن غم انگیزی می‌گوید: «علی عزیزم اگر می‌دانستم این دیدار آخر ماست سه دور به دورت می‌گشتم، سیر نگاهت می‌کردم ای عزیز دل چه کنم که 35 سال است که رویت را ندیده‌ام دلم برایت تنگ شده است علی آقا خون تو را فدای علی اکبر امام حسین (ع) کردم امیدوارم با خودش هم‌نشین باشی مادر...»

ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید * معشوق همین جاست بیائید، بیائید

******************

گزارش از زهره زمانیان

منبع : فارس